پسر عزیزم عشقم ماهانپسر عزیزم عشقم ماهان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
زندگی عشقولانه مازندگی عشقولانه ما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
شایانشایان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ماهان جون و شایان جون

دیشب...

نی نی کوشمولوی خودم دیشب بالاخره طاقت نیورودمو و رفتم طرف مغازه های سیسمونی فروشی نمیدونی چه وسایلای رنگ و وارنگ و خوشکلی داشتن.من که داشتم از ذوق می مردم.از بس از فروشنده سوال پرسیدم که دیگه داشت عصبانی میشد کلی لباسای کوچیک کوچیک و رنگ رنگی.جورابای بند انگشتی دخترونه و پسرونه.سرویس حمام . یه عالمه شیشه شیر و پستونک و شامپوهای رنگارنگ با مارکهای متفاوت . خیلی خوشکل بودن .جورابای دخترونه از بس فانتزی و بامزه بودن بدجوری جذبم کرده بودن خیلی دلم میخاست یه دونه جوراب دخترونه هم برات بخرم. گهواره و سرویس خوابم بود با قنداق فرنگی و بالش و لحاف و تشک،با طرح لاک پشت و خرگوش  فعلا چون خونمون کوچیکه امکانش نیست که برات تخت و کمد بگیرم...
6 اسفند 1392

این روزها

اول یه سلام  کنم با پسر کوچولوی خودم که این روزا با شیطونی هاش و تکونای شدیدش حسابی  منو سرگرم کرده و همش منتظرم بیدار شه و  بهم ضربه بزنه. نی نی مامانی بعضی وقتا که حواسم بهت نیست و سرگرم کارای خونه هستم یا توی اداره دور وبرم شلوغه یدفعه یه ضربه محکم میزنی که دلم هرررری میریزه بعضی وقتام چون یهوییه جیغ میزنم.بابایی هم می پرسه وای چیییی شد؟ منم بهش جواب میدم بچه ت اذیتم میکنه.      ولی ضربه هات و تکونات تازگیها خیلی بامزه شده.تا میخام بخوابم انگار بازیت میگیره و شروع میکنی شیطونی کردن. بعضی وقتا میبینم شکمم داره تکون میخوره .بعضی وقتا احساس میکنم یه چیزی داره تو شکمم می لرزه. نمیدونم اون داخل داری چکار...
4 اسفند 1392

سوپرایز بزرگ

عزیز دله مامان امسال روز ولنتاین رو کاملاً فراموش کرده بودم. از بس که درگیر کار بودم.دیروز بعد از کار بابایی اومد دنبالم.هوای خیلی خوب و بهاری بود. بارون هم نم نم می بارید. بابایی ازم پرسید : میای بریم خیابون ساحلی یه دوری بزنیم؟ گفتم :آره. بریم از خدامه. همینجور که تو ماشین نشسته بودیم و  داشتیم به دریا نگاه می کردیم یدفعه بابایی دست کرد تو جیبش و یه بسته کادویی درآورد و داد دسته من.گفتم این چیه؟ گفت بازش کن. بازش کردم .دیدم شش تا النگو خیلی خوشکله. دهنم از تعجب باز موند. بابایی گفت :اینا بخاطر اینه که تا چند وقته دیگه قراره نی نی کوچولومون دنیا بیاد. و هم بخاطر ولنتاینه. چونکه عشق زندگیم هستی.......... من خدا رو شکر می کنم ...
29 بهمن 1392

انتخاب اسم پسر خودم

سلام پسر عزیزممممم.عشق خودم. این روزها که دیگه ماشااله کم کم داری بزرگ میشی و واسه خودت مردی میشی و هی شکم مامانی رو بزرگتر میکنی بیشتر باورم شده که وجود داری و همیشه کنارمی.تو خونه.... تو محل کار....خونه مامان بزرگا... همه جا.خیلی حس شیرینی دارم.آخه وجودت به من و بابایی دلگرمی میده و امید زندگی. روز جمعه با بابایی و عموهات و زن عموها و مامان بزرگ و بابابزرگ رفته بودیم جنگل بنه گز.هوا خیلی خوب بود.همه جا سرسبز و قشنگ.همه هم حسابی حواسشون به من و تو بود منم کیف کردم. نمیذاشتن دست به سیاه و سفید بزنم.خلاصه خوش گذشت. ولی همه ازم می پرسیدن اسم آقا پسرت رو چی گذاشتی؟ منم که اسمتو انتخاب کردم.ولی فعلاً لو ندادم. اوایل بارداری که هنوز ...
27 بهمن 1392

بالاخره فهمیدم...

 نی نی مامانی بالاخره بعد از کلی درگیری با خودم و دکتر و مادرشوهر و سئوال ها و متلک های بیش از حد همکاران محترم دیروز بعد از ظهر رفتم سونوگرافی.حالا خوابهای خنده داری که شب قبلش دیدم رو واسه نی نی عشیشم تعریف کنم خواب دیدم میخام برم سونوگرافی هرچه می گشتم یه مطب سونو پیدا نمیکردم.تمام شهر رو پیاده گشتم از این خیابون به اون خیابون ولی انگار قحط اومده بود .دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو یه مطب جلوم سبز شد رفتم تو تا یه عالمه مریض توش نشسته و اینقد شلوغه که حالا حالاها نوبتم نمیشه . خلاصه یه عذابی کشیدم که نگو.... و تو خواب نشد که ببینمت. خلاصه تصمیم گرفتم تو بیداری عزمم رو جزم کنم و برم سونوگرافی. دیروز ظهر ساعت 3بعداز اینکه ساعت ...
20 بهمن 1392

فاش کردن یه راز

سلام نی نی قشنگ و شیطون خودم . امروز تصمیم گرفتم یه راز و که به جز بابایی و مادرجون به هیچکس نگفتم رو برات فاش کنم. وقتی که تو هفته 14 بارداری بودم و برای تست غربالگری رفته بودم سونوگرافی.دکتر سلطانی ازم پرسید : میدونی اول دوقلو داشتی؟ منم با تعجب و دهانی باز گفتم نههههههه گفت ولی یکی از قل ها همون اول کاری تو مرحله تشکیل نطفه از بین رفته و کاملاً کوچیک شده و هیچ رشدی نکرده. مامانی من اینقد ناراحت شدم که داشت گریه م می گرفت منشی دکتر هم تو اتاق بود اونم واسه اینکه چیزی گفته باشه رو کرده بهم و میگه: چرا بچه میکشی؟منم بگو دلم میخاست خفه ش کنم. ولی دکتر بهم اطمینان داد که اون قل از بین رفته هیچ مشکلی واسه شما درست نمیکنه و شما صحیح و س...
14 بهمن 1392

دیروز رفتیم پیش خانم دکتر

سلام نی نی قشنگم .خوبی مامانی؟حالا که یه مدتی هست با ضربه هایی که با دست و پاهای کوچیکت بهم وارد میکنی و وجودت رو کاملاً تو ی دلم حس میکنم خیلی خیلی دوست دارم بدونم دخملی یا پشر ؟دیگه طاقت ندارم ؟ امروز یا فردا دیگه حتماً میرم سونو گرافی تا دوباره ببینمت عزیزم. دیروز ظهر ساعت 1 بود که مرخصی گرفتم و با هم رفتیم پیش خانم دکتر. مثله همیشه حسابی مامانی رو تحویل گرفت و از حال شما پرسید؟ بهش گفتم خانم دکتر هنوز نمیدونم جنسیتش چیه؟گفت نیازی نیست یا دختره یا پسر ؟از این دو حالت که خارج نیست؟خندم گرفته بود. گفتم خانم دکتر میتونی برام یه سونو بنویسی؟ گفت نه لازم نیست هر ماه بری سونو چه خبره؟بعدشم که فشار خونمو گرفت و بهم گفت که روی تخت دراز بکشم ...
13 بهمن 1392

یه حالت عجیب

دیشب حدود ساعت 9 بود توی پذیرایی ایستاده بودم و چشمم به تلویزیون بود.یدفه نی نی م یه ضربه زد و احساس کردم داره به سمت نافم میره.یهو شکمم قلمبه شد و بدجور به نافم فشار اومد طوری که احساس کردم الانه که پوسته شکمم پاره بشه.ترسیدم.فوری دراز کشیدم بعد از چند دقیقه به حالت اولش برگشت.این دیگه نمیدونم چه حالتی بود؟جوجوی خوشکلم.یادم باشه دنیا اومدی ازت بپرسم داشتی چکار میکردی توی شکمم ؟باید راستشو به مامان بگیا خیلی دوست دارم ...
9 بهمن 1392

ای خدا چیکار کنم؟

دیروز ظهر ساعت 3 که رفتم خونه خیلی گرسنه م بود ولی از خستگی حوصله غذا درست کردن نداشتم یه تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم.همسری هم سرکار بود. بعدش که دراز کشیدم عمیقاً داشتم به این فکر میکردم که کارمو ول کنم و بشم یه زن خونه دار و کدبانو و یه مامان تمام وقت واسه بچه م. آخه وقتی فکرش رو میکنم بچه م که دنیا بیاد بخاد بخاطر کار من آواره بشه .صبح زود ساعت 6 باید ببرمش خونه مادربزرگش. تا ساعت 3 اونجا بمونه .برم دنبالش خودمم خسته دیگه انرژی ندارم باهاش بازی کنم حرف بزنم.خدای نکرده مریض شد ازش مواظبت کنم. نازش کنم. بخام حمومش بدم یا خیلی کارا رو یادش بدم. دوست دارم خودم باهاش بازی کنم. موهاشو خودم شونه کنم.لباساشو خودم بشورم .همه اینها خیلی لذ...
9 بهمن 1392

هفته بیست و سوم بارداری

الان من تو هفته بیست و سوم بارداری هستم. تو این هفته چشمای قشنگ نی نی م مژه دار شده.هورررررا خودشم حسابی شیطون شده و همش تو شکمم ووول میخوره . دیشب که حسابی تکون میخورد و نمیذاشت بخوابم .دستمو گذاشته بودم رو شکمم و جوجو همش تکون میخورد .حرکتش رو حس میکردم.حسابی خسته بودم آخه بعد از اداره تو خونه هم مشغول آشپزی و تمیزکاری بودم. چقد دوست دارم بغلش کنم.چقد دوست دارم بوسش کنم. شده همه زندگیم.همه فکر و ذکرم.همه وجودم. الانم که دارم این پست رو می نویسم داره ورجه وورجه میکنه. نمیدونم چرا خداوند اینقد بچه رو عزیز کرده؟   ...
7 بهمن 1392