دیشب...
نی نی کوشمولوی خودم
دیشب بالاخره طاقت نیورودمو و رفتم طرف مغازه های سیسمونی فروشی
نمیدونی چه وسایلای رنگ و وارنگ و خوشکلی داشتن.من که داشتم از ذوق می مردم.از بس از فروشنده سوال پرسیدم که دیگه داشت عصبانی میشد
کلی لباسای کوچیک کوچیک و رنگ رنگی.جورابای بند انگشتی دخترونه و پسرونه.سرویس حمام . یه عالمه شیشه شیر و پستونک و شامپوهای رنگارنگ با مارکهای متفاوت . خیلی خوشکل بودن .جورابای دخترونه از بس فانتزی و بامزه بودن بدجوری جذبم کرده بودن خیلی دلم میخاست یه دونه جوراب دخترونه هم برات بخرم.
گهواره و سرویس خوابم بود با قنداق فرنگی و بالش و لحاف و تشک،با طرح لاک پشت و خرگوش فعلا چون خونمون کوچیکه امکانش نیست که برات تخت و کمد بگیرم ایشالا تا رفتیم تو خونه خودمون فوری برای پسرم میخرم...
میخاستم همه چی برات بخرم که یهو موبایل بابایی زنگ خورد .بابابزرگ بود .گفتش که یاسین کوچولو پسرعاموت آبله مرغون گرفته باباش هم نیست و شما ببرینش دکتر.کلییییییی حالم گرفته شد ولی خوب چیزی نگفتم .فوری بابایی منو رسوند خونه و خودش رفت دنبال زن عمو و یاسین.
بابایی تا ساعت 12 شب برنگشت.منم پکر رفتم خوابیدم