ای خدا چیکار کنم؟
دیروز ظهر ساعت 3 که رفتم خونه خیلی گرسنه م بود ولی از خستگی حوصله غذا درست کردن نداشتم یه تخم مرغ نیمرو کردم و خوردم.همسری هم سرکار بود. بعدش که دراز کشیدم عمیقاً داشتم به این فکر میکردم که کارمو ول کنم و بشم یه زن خونه دار و کدبانو و یه مامان تمام وقت واسه بچه م.
آخه وقتی فکرش رو میکنم بچه م که دنیا بیاد بخاد بخاطر کار من آواره بشه .صبح زود ساعت 6 باید ببرمش خونه مادربزرگش. تا ساعت 3 اونجا بمونه .برم دنبالش خودمم خسته دیگه انرژی ندارم باهاش بازی کنم حرف بزنم.خدای نکرده مریض شد ازش مواظبت کنم. نازش کنم. بخام حمومش بدم
یا خیلی کارا رو یادش بدم.
دوست دارم خودم باهاش بازی کنم. موهاشو خودم شونه کنم.لباساشو خودم بشورم .همه اینها خیلی لذت بخشه.دوست دارم وقتی اولین دندونش درمیاد اولین نفری که متوجه میشه خودم باشم.وقتی اولین بار غلت میزنه خودم شاهدش باشم.
وقتی اولین قدمهاشو برمیداره خودم دستای کوچیکش رو بگیرم. دلم میخاد فقط از شیر خودم بخوره. دوست دارم اونجور که خودم دوست دارم تربیتش کنم.
اینقد تو این فکرا بودم که سردرد گرفتم . زنگ زدم به همسرم و گفتم من دیگه نمیرم سرکار .شوهرمم خیلی قاطع گفت میل خودته خوب نرو.
ولی از طرف دیگه هم میبینم کاری که اینقد براش زحمت کشیدم و اینقد دنبالش بودم که بدستش آوردم و ازش درآمد کسب میکنمو حیفه از دست بدم؟از طرف دیگه کرایه خونه و قسط و بدهکاری رو چیکار کنم؟اینها هستند که منو آزار میدن