بالاخره فهمیدم...
نی نی مامانی بالاخره بعد از کلی درگیری با خودم و دکتر و مادرشوهر و سئوال ها و متلک های بیش از حد همکاران محترم دیروز بعد از ظهر رفتم سونوگرافی.حالا خوابهای خنده داری که شب قبلش دیدم رو واسه نی نی عشیشم تعریف کنم خواب دیدم میخام برم سونوگرافی هرچه می گشتم یه مطب سونو پیدا نمیکردم.تمام شهر رو پیاده گشتم از این خیابون به اون خیابون ولی انگار قحط اومده بود.دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو یه مطب جلوم سبز شد رفتم تو تا یه عالمه مریض توش نشسته و اینقد شلوغه که حالا حالاها نوبتم نمیشه .خلاصه یه عذابی کشیدم که نگو....و تو خواب نشد که ببینمت.
خلاصه تصمیم گرفتم تو بیداری عزمم رو جزم کنم و برم سونوگرافی.دیروز ظهر ساعت 3بعداز اینکه ساعت کاری تموم شد رفتم مطب سونوگرافی دکتر ناصحی و نوبت گرفتم واسه ساعت 5.و رفتم خونه نهار خوردم و یکم استراحت .ساعت 5 دوباره رفتم مطب و زودی نوبتم شد. موقعی که روی تخت دراز کشیدم گفتم دکتر من فقط اومدم واسه تعیین جنسیت.دکترم تا اون دستگاه رو گذاشت رو شکمم گفت پسره... منو بگو داشتم ذوق مرگ میشدم.بعدشم گفت این گردی رو که می بینی سر جنینه.این استخونه ران پاشه . اینم صورتشه اینم لب و دماغ و چشماشه.یکی یکی اجزای صورتت رو بمن نشون داد ولی من بجز خطوط سیاه سفید و اشکال نامفهوم چیزی ندیدم.پرسیدم دکتر همه چیز نرماله؟گفت آره وزنشم 700 گرمهالهیییییییی من بگردم که اینقد سبکی.خلاصه بالاخره فهمیدم که پسر کوچولوی خودمی و خیالم راحت شد .زنگ زدم به بابایی گفتم کلی خوشحال شد.بهش گفتم واسه پسرم یه وقت موتور نخریا خطرناکه.گفت نه نمیخرم.
دیشب بابایی اومد تا برات یه عروسک شیر خزی آورده و کلی خوشحالی کرد.اگرچه بابایی خیلی دوست داشت که یه دخمل داشته باشه .آخه عزیزم شما فقط 4 تا عمو داری و عمه نداری و از اونجایی که بابایی خواهر نداره و کلاً تو کل فامیلشون تعداد دخترها خیلی کمه دلش یه نی نی دخملی با لباسای دخترونه میخواست . ولی خوب خیلی خوشحاله که یه پسر داره که عصای دستش میشه.
خلاصه دیشب فکرم همه جا رفت که ایشالا دنیا اومدی و بزرگ شدی باید بری سربازی و منم چقد دلم تنگ میشهو طاقت دوری ندارم.به بابایی گفتم گفت تو بذار دنیا بیاد
اینم تصویر سونوگرافی دیروز