پسر عزیزم عشقم ماهانپسر عزیزم عشقم ماهان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
زندگی عشقولانه مازندگی عشقولانه ما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
شایانشایان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ماهان جون و شایان جون

این روزها

1392/12/4 10:38
نویسنده : مامان صدیقه
172 بازدید
اشتراک گذاری

اول یه سلام  کنم با پسر کوچولوی خودم که این روزا با شیطونی هاش و تکونای شدیدش حسابی  منو سرگرم کرده و همش منتظرم بیدار شه و  بهم ضربه بزنه.قلب

نی نی مامانی بعضی وقتا که حواسم بهت نیست و سرگرم کارای خونه هستم یا توی اداره دور وبرم شلوغه یدفعه یه ضربه محکم میزنی که دلم هرررری میریزه بعضی وقتام چون یهوییه جیغ میزنم.بابایی هم می پرسه وای چیییی شد؟ منم بهش جواب میدم بچه ت اذیتم میکنه.نیشخند    

ولی ضربه هات و تکونات تازگیها خیلی بامزه شده.تا میخام بخوابم انگار بازیت میگیره و شروع میکنی شیطونی کردن. بعضی وقتا میبینم شکمم داره تکون میخوره .بعضی وقتا احساس میکنم یه چیزی داره تو شکمم می لرزه. نمیدونم اون داخل داری چکار میکنی.با اینکه تو هفته 27 بارداری هستم و همه مادرایی که مثله منن دوست دارن زودی نی نی شون دنیا بیاد ولی من دوست دارم این روزها خیلی آروم بگذرن و تا میتونم لذت ببرم.آخه تو توی دلمی و فقط فقط ماله خودم. خیلی شیرینه.

روز پنج شنبه گذشته با هم اولین عروسی رو رفتیم قبل از رفتن کلی باهات حرف زدم که کجا میخایم بریم و عروسی چیه؟ بچه خوبی بودی و گوش دادی.رفتیم عروسی اونجا سروصدا زیاد بود خیلی تکون میخوردی فکر کنم داشتی مثله عموهات می رقصیدی.....خندهخنده

اونجا همه خیلی هوای مامانی رو داشتن البته من از ترس که کسی بهم بخوره یا یه وقت لیز بخورم و بیفتم همش یه گوشه نشسته بودمو همه دور و برم جمع میشدن .

خلاصه خوش گذشت.وقتی اومدیم خونه اینقد خسته بودم زودی خوابیدیم.خودتم زودی خوابت برد.

فرداش هم رفتیم خونه مامان بزرگ تا شب موندیم.مامان بزرگت دیروز رسماً اعلام کرد که بعد از به دنیا اومدنت موقعی که میخام برگردم سرکار خودش مواظبت هست و نگهت میداره منم خیلی خوشحال شدم.

راستی مامانی عیدیمو گرفتم تو همین هفته میرم واست خرید میکنم .یه عالمه لباس و وسایل برای پسر قدبلند خودم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

پرتو
4 اسفند 92 12:42
ای جووووووووووووونم ، خاله جون تا میتونی تو دل مامان و لگد بارون کن تا حسابی کیف کنه به به پس میخوای بری برای گل پسری خرید کنی یادت نره عکسشون و بزاری عزیزم ، مواظب خودت و پسری باش
مامان صدیقه
پاسخ
خاله جوووون.آره مامانمو لگدبارون میکنم.ایشالا هرچه زودتر شماهم این ها رو تجربه کنی عزیزممممممممممممممم
ناديا
4 اسفند 92 18:30
ناززززززززززززززززززي پس گل آقا شيطونتر از قبل شده بزا واسه خودش کنجکاوي کنه صديقه جون حسابي لذت اين روزا رو ببر که وقتي گل پسر بياد دقيقا اين کارارو عملي انجام ميده اون موقعه پستات خوندن دارههميشه يه شادي عزيزممبالکه پيش پيش عکساشو بزار ببينيم خوووووو آفرين
مامان صدیقه
پاسخ
نادیا همه منو از روزهای آینده میترسوننولی اشکال نداره همه جوره راضی هستیمباشه حتماً عکساشو میذارم
مامی سارا
4 اسفند 92 22:37
سلام عزیزم احساستو درک میکنم چون هم نینی هامون هم سنن هم هر دوتایی پسملن خیلی خوشحالم شرایطمون یکیه.امیدوارم پارسا جون هم سالم و سلامت به موقش بیاد تو بغل مامانیش.به منم سر بزن از تبادل لینک خوشحال میشم
مامان صدیقه
پاسخ
سلام خانمی.ااااه ه ه ه.چه جالب.ان شااله نی نی شما هم صحیح و سالم دنیا بیادش.حتما بهتون سر میزنم
مهوار
5 اسفند 92 20:17
سلام... دِه دِه چرااااااا آقا پارسا رو می برین مجالس لهو و لعب.. تا از خودش حرکات موزون و ناموزون در بکنه.. مو خم اگه یه روزی بچه دار واییدم همش میربمش مَجّت.. والا هر وقت دنیا اومه بیارش سازمان تا ما باش بازی کنیم چقه حال میده میبینم که هنو از بوای حسن خبری نی نیومده نظر بده.. همیشه ای بشر از مردم عقبه.
مامان صدیقه
پاسخ
سلام خوب بچه م به شادی هم نیاز داره.گناه داره .باشه تا دنیا بیاد میارمش بابای حسن همیشه دومدی مردمه
مامی سارا
5 اسفند 92 22:47
ممنون عزیزم که اومدی لینکت کردم شدی جزء دوست جونیام
مامان صدیقه
پاسخ
مرسی دوستم .منم خیلی خوشحال شدم از آشنایی با مامان آرشا کوچولو
بابای حسن
6 اسفند 92 7:19
سلام داستان نویسی ات خیلی خوب است اگر همین طور ادامه بدهید نویسنده معروفی می شوید. دوم:همیشه دعا کنید که تا شما قصد بچه دار شدن دارید مامانتان 50 سال بعدش زنده سالم و در سلامتی کامل باشد چون فقط شماها خیلی به خودتون زحمت میدید بچه را می سازید و زحمت نگهداری اش با مامان مهربان تون که با زحمت خودتان را بزرگ کرده می افتد یا با مهد غولک ها. از همین حالا هم پر رو نشو که زحمت نگهداری فرزندت را بدهی به مادرت به جایی که برایش بری کاری انجام بدهی کاری هم توی دستش می گذاری. موفق باشید
مامان صدیقه
پاسخ
بله من قبلاً نویسنده بودم.بعدشم بچه م رو میخام بدم به مادرشوهرم که صبح تا ظهر نگهش داره نه کلاً میخام بدم به خودش که .بعدشم خانمی که تو اجتماع باشه خیلی بهتره از زنان عهد قدیمه که از صبح بشورن و بپزن و بچه دار بشن....بابای حسن ما امروزی هستیم ولی متاسفانه شما در 50 سال قبل زندگی می کنی
بابای حسن
6 اسفند 92 8:06
مگه من گفتم زن نوکر است که باید بشورن و بپزن و بچه داری کنند همین افکار اشتباه تان باعث دید بد می شود کار کردن برای زن زمانی خوب است که خسته نره منزل که فرزند آرزوی یک روز دیدن با حوصله بودن مادرش را داشته باشد. در ضمن تا زمانی که زنان سرکار نمی رفتند و مهد کودکی(غریب خونه) برای راحتی خانم ها ایجاد نشده بود فرزند بیشتر و با جان و دل احترام پدر و مادرش می گذاشت ولی امروز دیگر چه و افسوس برای کسانی که راحتی را می طلبند ولی فکر روان کودک نیستند. این را نه برای شما تنها نوشتم برای کلیه خواهران و برادران بیننده بود.
مامان صدیقه
پاسخ
ووووووووووی سره قضا.بوای حسن دیگه داری با حرفای الکیت روانیم کردی ای خدا خدامطمئن باش من بچه م رو نمیذارم مهدکودک.وخودم مثله یه مرد تربیتش میکنم
بابای حسن
6 اسفند 92 9:32
چقدر اعتماد به نفست هم بالاست تو که مرد نیستی زن هستی پس لطف کن بنویس مثل یک شیرزن بچه ام را تربیت می کنم.آفریییییین به مامان فداکار که یکی از اسایشهای پرخطر را حذف کرد
مامان صدیقه
پاسخ
منظورم این بود که مردونه بارش میارم
مهوار
6 اسفند 92 14:02
بابای حسن اگه راس میگی برو سی حسن خوتو یه کم مهر و محبت خرج کن طفلکی نمی دونه پدر یعنی چه!! آدم این همه ضمخت... نوبرشی والا
مامان صدیقه
پاسخ
آفرین مهوار خوشم اومد
بابای حسن
10 اسفند 92 18:35
مهموار جون تو نمیخواد کاسه داغ تر از آش باشی به وقت خودت میبینمت که وقت میکنی که اصلا چشمت به خانواده ات بیفتد یانه که وقت محبت به فرزند را داشته باشی
مامان صدیقه
پاسخ
بابای حسن مهوار خیلی هم درست میگه تو یه فکری سی دل حسن بکو که نمیفهمه بوا چه رنگیه