پسر عزیزم عشقم ماهانپسر عزیزم عشقم ماهان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
زندگی عشقولانه مازندگی عشقولانه ما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
شایانشایان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ماهان جون و شایان جون

بیماری

جمعه این هفته ۱۸بهمن جشنواره غذای محلی بود.ما هم رفتیم.خوش گذشت تا بعدازظهر اونجا بودیم.اومدیم خونه هم خوب بودی ولی یهو اخرشب شکم روی پیدا کردی و همش پشت سرهم پی پی,میکردی.تا شیر میخوردی ۱۰دقیقه بعدش دفعش میکردی.خیلی ترسیده بودم.فردا صبحش رو نرفتم سرکار و پیشت موندم.ظهر بردمت پیش خانم دکتر قاسمی.یسری دارو داد که یکیشو هرچی گشتم پیدا نکردم. داروهاتو بهت دادم حالا خداروشکر بهتری .
20 بهمن 1393

ماهان خواهش میکنم بخاب

تو این هفته برنامه خوابت بهم ریخته بود .توی هشت ماه و چند روزگی تا نصف شب بیدار بودی و نمی خوابیدی.سه تامون خیلی اذیت می شدیم. شانس مامان بزرگت صبح کاملا خواب بودی.ولی بمن که می رسیدی تا نصفه شب بیدار بودی.منه بدبختم که صبح باید میرفتم سرکار .همش با چشمای پف و سرخ شده از بیخابی می اومدم سرکار.تا ساعت دونصفه شب هرکاری میکردم نمیخابیدی.ولی خداروشکر الان دیگه برنامه خوابت تنظیم شده. تازگی ها یاد گرفتی دس دسی میکنی . برای رقصیدن هم فقط دستات رو تکون میدی.کاملا میشینی .
13 بهمن 1393

سومین دندون ماهان خوش اومدی

دیروز 5 بهمن ماه 93 متوجه رویش سومین دندونت شدم.بعد از کلی اذیت شدن و شب بیداری دوتامون و دیر رسیدن من به سرکار بالاخره پیداش شد. دیگه اینکه چند روزی هست  راحت میشینی.بعضی وقتام دستت به هرچی میرسه میگیری و بلند میشی.البته گاهی وقتام نمیتونی تعادل خودت رو حفظ کنی و میخوری زمین و بعدش کلی گریه میکنی. ماهان تو غرفه عروسک فروشی نمایشگاه بین المللی ...
6 بهمن 1393

ماهان داد نزن

این روزا (آخرای هشت ماهگی )جوری داد میزنی که میترسم میگم خدایا ماهان چشه؟ چند روزی هست یاد گرفتی.اولین بار دو سه روز قبل گذاشتمت تو گهواره ت داشتم تکونت میدادم که بخوابی که یهو بلند گفتی:اَع ع ع ع ع خندم گرفته بود .گفتم نگاه ماهان داره داد میزنه.هرچی تکونت دادم خوابت نبرد.نگو خوابت نمی اومده و من میخاستم بزور بخابونمت.تا دیشب که چنان سر و صدا کردی و داد زدی که من و بابایی عصبی شدیم. همش میگفتی: اَع ع ع ع ع ع ع ع  هرکاری کردم ساکت نشدی .بالاخره بردیمت بیرون .تو ماشین  ساکت شدی.برام خیلی عجیبه؟شاید این صدای اعتراضت بود...شاید تو خونه حوصله ت سر رفته بود؟ اون دفعه هم تو آتلیه رفته بودیم عکسات رو تحویل بگیریم...
24 دی 1393

سوتی های مامان

پسر گلم الان که شما ماشاله 7 ماهه شدی و کم کم داری بزرگ میشی و از حالت نی نی بودن درمیای دوست داشتم به بعضی از سوتی های خودم در مورد مواظبت از شما اعتراف کنم. خووب بچه ی اولم هستی و من قبل از شما زیاد بچه داری نکرده بودم و با خیلی چیزها آشنا نبودم.البته همیشه سعی کردم که نهایت احتیاط رو رعایت کنم و نذارم کوچکترین صدمه ای بهت وارد بشه ولی خوب بعضی وقتا دست خود آدم نیست.ولی با این وجود هروقت میبرمت پیش دکتر یا بهداشت همگی از رشد و وزن و قدت خیلی راضی هستن.ماشالهههههه. اولیش هنوز چهل روزت نشده بود .خیلی کوچولو بودی .هروقت بهت شیرمیدادم امکان نداشت که نپره تو گلوت و به سرفه نیفتی.حتی پیش دکتر هم بردمت.دکتر گفت از رفلاکس...
17 دی 1393

این روزها...

سلام آقا ماهان  عزیزدل مامان...عشقم ماهان جووونی یه مدت بود که نتونستم ازت عکس بگیرم (دوربینم مشکل داشت) برای همین نتونستم پست جدید بزارم .این روزها یاد گرفتی چهار دست و پا میری. خیلی تلاش کردی و بالاخره موفق شدی.اولاش عقب عقب میرفتی .کمی بعد روی دست و پاهات بلند شدی و خودت رو تکون میدادی .و بالاخره شنبه همین هفته تونستی به جلو حرکت کنی.و پروسه حرکتت دو ماهی طول کشید .حالا دیگه میتونی چهاردست و پا بری و به همه چی دست بزنی.البته هنوز یواش یواش میری و سرعتت پایینه .بیشتر توی روروک میزارمت و خودت هم خوشت میاد.و کل خونه رو با روروک سریع دور میزنی و کلی کیف میکنی. این روزا علاوه بر فرنی و حریربادام ، آش و سوپ و تخم مرغ و...
17 دی 1393