پسر عزیزم عشقم ماهانپسر عزیزم عشقم ماهان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
زندگی عشقولانه مازندگی عشقولانه ما، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره
شایانشایان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

ماهان جون و شایان جون

ماهان بامزه من

سلام ماهان قشنگ من که این روزها حسابی بامزه شدی و همش می خندی و اغوو می کنی.همه رو عاشق خودت کردی .بابابزرگها و مامان بزرگها خیلی دوست دارن.خاله هات وقتی می بیننت اینقد بوست می کنن که داد من رو درمیارن. دیروز خونه بابابزرگ(بابای بابایی) بودیم حسابی واسه اونا خندیدی .مامان بزرگ هم هی قربون صدقه ت می رفت. شیطون هم شدی و همش بغل می خای تا میذارمت رو تخت یا گهوارت گریه می کنی.موقع شیر خوردن همش از خودت صدا در میاریو هوووم هووم می کنی.شیر خودم رو میخوریو تا حالا بهت شیرخشک ندادم ولی بخاطر اینکه مجبورم تنهات بذارم و برم سرکار میخام از سه ماهگی بهت شیرخشک بدم.بخاطر این موضوع خیلی ناراحتم. دو روز دیگه واکسن دو ماهگی داری و من حسابی نگرانم ک...
27 تير 1393

تولد ماهان

اینم عکس آقا ماهان من موقع تولد که وزنت سه کیلو و دویست و پنجاه گرم بود با قد 50سانی متر.خیلی کوشمولو بودی.وقتی اولین بار دیدمت چشمات بسته بود و گریه می کردی. ...
20 تير 1393

تولد پسرم

سلام پسر کوچولوی من ماهان 29 اردیبهشت تو بیمارستان سلمان فارسی بوشهر بدنیا اومد.بعد از تولدش مدتی مریض بود و تو بیمارستان بستری بود.روزهای خیلی سختی رو گذروندم.اسمش رو به ماهان تغییر دادیم. موقع تولد خیلی ریزه میزه و کوچولو بود.ومن به مدت چهل روز خونه مادرم بودم و به اینترنت دسترسی نداشتم
9 تير 1393

مرخصی زایمان

سلام  از شنبه هفته آینده 20 اردیبهشت مرخصی گرفتم و تو خونه می مونم .شاید دیگه خیلی کمتر بتونم بیام و به وبلاگم سر بزنم هروقت پسرکوچولوم دنیا اومد سعی می کنم عکسش رو بذارم .دلم برای همه دوستان عزیزم تنگ میشه.
17 ارديبهشت 1393

تکونای شدید

دیشب با بابایی نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم یدفه شروع کردی به تکون تکون خوردن.تکونای شدید .ترسیدم فکر کردم الانه که دنیا بیای .تکونای شکمم رو بابایی هم می دید و می خندید و قربون صدقه ت می رفت.ضربه های رو که با پاهای کوچولوت به بالای شکمم وراد می کردی رو دقیقاً حس می کردم. قشنگ فهمیدم که کف پاهات چقد کوچیکه.فسقلی شیطون خودم.میدونم دوست داری زودی دنیا بیای .میدونم اون تو جات تنگ شده و حسابی کلافه شدی .ولی پسرم صبور باش
15 ارديبهشت 1393

برگشتن بابایی

عزیزم بالاخره بابایی برگشت و دوباره هممون دور هم جمع شدیم. خیلی خوشحالم. این روزهای آخر به کندی میگذره و دیگه حوصلم حسابی سر رفته. دیروز تکون نمیخوردی و منو حسابی ترسوندی ولی خداروشکر امروز تکونات بیشتر شده
13 ارديبهشت 1393